دیروز از صبح داشتم برا ویکوک طولانی ای که از دست دادم عزاداری میکردم و تهشم به این نتیجه رسیدم که ممکن بود گشادی نزاره برم ببینم

ولی نههه وقتی ویکوک بود حتما میدیدم

ظهرش رفتیم خونه مادربزرگ گرامی و تو اتوبوس 4 تا دختر دانشگاهی جلومون بودن بعد آرمی بودن یکیشون داشت یه تیکه از دچیتا رو میخوند و خب ذوق^v^ 

آره بعد شوهرخالم 4 تا کفتر...نه چیز ینی مرغ عشق که حاصل عشق مرغ عشقای خودشون بود داد و جدا خیلی سروصدا دارن

برگشتنی برف میومد و مردیم تا برسیم خونه

و باید بگم که اتک بدی از اینکه کوک آنهولی رو خوند خوردم حالا مونتای دیگه بماند...

 

دستتون بخیر شبتون درد نکنه 

*مرغا بین من و ثنا تقسیم شده و باید برا دوتاشون اسم بزارم ولی ذهنُم خالی...خالی خالیم نیست ولی خب پیشنهادی چیزی..؟