روز بازارچه برات خیلی خیلی خوب بود. قرار بود کلی چیز میز برای فروش درست کنی ولی کل کارات کمتر از 10 تا بود. هر معلمی که میومد میگفت چقد کمه و باید بیشتر درست میکردی...
زنگ اول دوستات اومدن و ازت خرید کردن. اول کاری دوتا کار فروختی و بنظرت کلی برد کرده بودی. حتی انتظار نداشتی یدونه ام بفروشی.
با خودت گفتی اینا دوستام بودن و دیگه کسی نمیخره ولی یکی که اصن نمیشناختی میاد جلو و میگه: میشه اینو بردارم؟ مهم نیست برای بقیه چه حسی داره، روح تو پر میکشه به ناکجا آباد...
زنگ دومم بقیه چیزارو فروختی و فقط یدونه از کارات میمونه و واو تو کلی پول داری. نه 100 تومن پول زیادی نیست@~@ ولی اینکه خودت بدستش اوردی با ارزشه. البته خوشحالی تو یه جنبه دیگه ام داره و اونم سوختن معلماییه که بهت گفتن چقد کارات کمه.
و بعد از ظهر که مثل همیشه خسته و کوفته خوابت میبره و کلا یادت میره برای دینی ارائه داری و هیچی از اون درس بلد نیستی. ولی خوشحالی امروز و یه ساعت خواب بیشتر برای فردا میتونه تمام استرستو بشوره ببره.
پولی که خودت بدست میاری هرچقدرم کم باشه حس خوبی داره. چون دیگه خانواده بهت گیر نمیده که چرا رفتی اون آشغالو خریدی. حتی اگه بگنم ته دلشون میگن: پول خودشه دیگه. یا بهت افتخار میکنن که خودت تونستی یه پولی به جیب بزنی...کاش میشد یه شغل داشتی و هر ماه که حقوقتو میدادن این حسو تجربه میکردی. حس استقلال و مهم بودن خیلی قشنگه